اگر شما هم مانند من مترجم باشید، شاید به شبح نویسنده اعتقاد داشته باشید.
شبحی آرام و تقریبا بیصدا که بر تمام فرایند ترجمه نظارت میکند.
اگر شما مترجم باشید، میدانید هر وقت کتاب جدیدی را به دست میگیرید،
مانند آن است که با انسان جدیدی آشنا شده باشید.
انسان جدیدی که لازم است او را بشناسید. به حرفهایش گوش بدهید.
برای فهم آن چه میگوید، دقیق شوید. پرس و جو کنید و از خود او نیز برای شناخت نوشتههایش کمک بگیرید.
اگر شما هم مترجم باشید حتما میدانید رابطه متن و مترجم مانند رابطه انسانها در جهان بیرون است.
گاه مترجم بلافاصله با متن رابطه برقرار میکند و به آن علاقمند میشود.
شاید چون قبلا مطالب دیگری مانند آن را یا ترجمه کرده و یا حداقل خوانده است.
در چنین مواقعی شبح نویسنده دستش را به آرامی روی شانه مترجم میاندازد و تمام مدت ترجمههای مترجم را تایید میکند.
اما همیشه اوضاع به این خوبی نیست. گاهی مترجم با کتابی روبرو میشود که خیلی برایش آشنا نیست
و بخشهایی از آن را متوجه نمیشود. دائم وسوسه میشود بخشهایی از آن را حذف کند.
وسوسه میشود کتاب را پس بدهد و سراغ یک کتاب لذتبخشتر برود.
در چنین مواقعی شبح نویسنده سعی میکند با نیشگون گرفتن از مترجم او را متوجه مسیر درست کند!!
گاهی نیز رابطه مترجم و متن به رابطه خونینی مبدل میشود.
متن و مترجم هر کدام میکوشد تا روی آن یکی را کم کند و هر یک به شیوه خودش وارد این جنگ میشود.
در این جا شاید تنها چیزی که به کمک مترجم بیاید، همان شبح نویسنده باشد.
شبحی که علیرغم درگیری که بالا گرفته است، آرام در کنار مترجم میایستد تا او را راهنمایی کند.
به او بگوید کجا به سمت راست و کجا به سمت چپ بچرخد. شبحی که آرام در گوش مترجم پاسخها را نجوا میکند.
داستان من و شبح نویسنده
این روزها سرگرم ترجمه کتابی هستم که عادات جدیدی را در من به وجود آورده است.
به خاطر میآورم از همان اولین روزی که کار ترجمه را به طور جدی و رسمی شروع کردم
و حتی آن زمان که تایپ بسیار کندی داشتم، همیشه با کامپیوتر ترجمهها را تایپ کردهام.
اما این کتاب مرا به چالش کشیده بود.
نمیتوانستم مثل همیشه پشت میز کارم بنشینم و مطالب را به سرعت تایپ کنم.
حتی با این که متن را چندین بار قبل از ترجمه میخواندم
و نگاهی به معنای واژگان مختلف میانداختم، باز هم وقت ترجمه مستاصل بودم. وقتی پشت لپ تاپم مینشستم،
نمیتوانستم جملات و عبارات را به خوبی در ذهنم مرتب کنم و ترجمه را تایپ کنم.
پشت میز کار بیقرار میشدم. ترجمهها درست جفت و جور نمیشد
و در نهایت هم کلافه میشدم و کاری از پیش نمیرفت.
منهای آن برخلاف عادت همیشگی این سالها وسوسه چک کردن چندین باره معنی بیشتر کلمهها به سرم میافتاد
و میخواستم همه چیز را در فرهنگ لغت بررسی کنم.
همه اینها یک طرف، مسئله قواعد صرفی و نحوی هم از یک طرف دیگر.
نویسنده با لحنی ادبی و بسیار پرطمطراق کتاب را نوشته بود. نوشتههایش من را با خود دست به گریبان میکرد.
هر عبارت را چند بار میخواندم.
فکر میکردم. تایپ میکردم.
پاک میکردم و بعد کار را نیمه رها میگذاشتم و میرفتم تا به ذهنم استراحت بدهم.
میدانستم ارتباط برقرار کردن با حال و هوای نویسنده در انتقال مفهوم بسیار موثر است.
اما من حال و هوای این نویسنده را چندان درک نمیکنم.
هرگز پیش از این همنشینی این چنینی نداشتهام.
هیچ وقت این قدر سخت حرف نزده بودم.
هیچ وقت از این همه آرایه ادبی یک جا استفاده نکرده بودم.
میدانستم برای ترجمه خوب، راهی به جز دوست داشتن متن کتاب وجود ندارد.
اعتراف میکنم که متن اصلی را دوست نداشتم.
دوست داشتم کتابی دیگر به من پیشنهاد میشد.
اما میدانستم عبور از سختیهای ترجمه این کتاب، عضله ترجمه را در ذهنم نیرومندتر خواهد کرد.
کتاب سختی است و سختیاش مرا آبدیده خواهد کرد.
سرانجام بعد از روزها کلنجار رفتن با این کتاب، فهمیدم که نمیتوانم این کار را به شکل همیشگی پیش ببرم.
باید راهحلی متفاوت و ویژه این ترجمه پیدا میکردم. در نهایت راهحلی به ذهنم رسید که در ابتدا چندان خوشایند به نظر نمیرسید.
راهحل برای من کمی دردناک و سخت به نظر میرسید.
میز تحریر پایه کوتاه و دفتر و قلم! این کار برایم بیشتر شبیه شکنجه بود! نوشتن با دست!
و بعد پاکنویس در کامپیوتر! فقط میتوانستم بگویم: شکنجه و دیگر هیچ!
حتی وقتی دوم دبستان بودم دلم میخواست یک منشی داشته باشم.
فکر میکنید برای چه؟ برای این که مشقهایم را بنویسد!
حالا فکر کنید قرار است بنشینم و تمام این کتاب دویست صفحه را با دست بنویسم!
خوشبختانه تسلیم عادت ذهنی همیشگیام در ترجمه نشدم و راهحل جدیدی که به ذهنم رسیده بود را امتحان کردم.
وقتی پشت میز پایه کوتاهم نشستم، سررسیدی قدیمی و خودکاری را برای نوشتن در دست گرفتم
و کتاب را هم روبرویم گذاشتم و نتیجه این شد که ترجمه به خوبی پیش رفت!
بسیار بهتر از زمانی که با تمام توان میکوشیدم پشت کامپیوتر مطالب را تایپ کنم.
بعد از دستنویس اولیه، مطالب را به کامپیوتر وارد میکنم
و میتوانم پیش از ویرایش نهایی یک پیشویرایش هم بر روی ترجمههایم داشته باشم.
این شیوه ترجمه مرا به یاد مترجمان دوره عباسی میاندازد.
دورهای طلایی که در آن مترجمها به اوج ثروت و احترام دست پیدا کردند
و در تمام مدت ترجمه شبح نویسنده در اطرافم پرسه میزند و ریز ریز میخندد.
ترجمه کردن فرصتی است برای رفتن به دنیای انسانهای مختلف. فرصت دیدار با انسانهای آسان
و انسانهای سخت و این روزها من به شبح نویسنده اعتقاد دارم. شبحی که گاه مترجم را وادار به انجام کاری میکند.
شاید نویسنده کتابیکه این روزها مشغول ترجمهاش هستم، پشت یک میز پایه کوتاه و یا روی زمین مینشسته است. کسی چه میداند؟!